مفهوم سياست با انديشيدن در ايده سياسي و رگهشناسي در ساختار سياستها و سياستگذاريها شناخته ميشود.
در اين مفهوم تنوع مفهومي وجود دارد كه برترينش ايده سياست مفاهمهاي براساس منطق فهمپذيري است. اين مفهوم هرچند نرم و منعطف به نظر ميرسد، ولي به سختي در فن حكمراني فهم و مفهوم ميشود.پرسش اين است مفاهمه چيست؟ عناصر وجوديش كدامند؟ مفاهمه نوعي از همانديشي براساس مدل جمعانديشانه درباره سياستهاي مورد توافق است. در اين همانديشي تلاش ميشود كه فهم يكديگر نسبت به سياستها درك شود تا افهام در كنار همديگر قرار گيرند و موجبات پديداري فهم واحدي را سامان دهند. اين مفهوم در «مفاهمههاي هفتگانه فلسفي» به تفصيل مورد بررسي قرار گرفته است.
در مفاهمهها اصل اول ايده سياسي و طرح سياستهاست. اگر ايده سياسي و سياستها سست باشند، مفاهمهها در اين مدار قرار ميگيرند. بنابراين ايده سياست بايد جامع، عميق و قدرتمند باشد تا سياستها قابليتي يابند كه به ايده سياست مفاهمهاي تبديل شوند و از آن مفاهمه تحليل سياستها به وجود آيد.
سياستهاي مفاهمهاي تاكنون فهم و مفهوم نشدهاند. اين سياستها به نخبگان قدرت انديشه و به مردان سياسي قدرت تحليل سياسي و سياستي ميبخشند و در حوزه عمومي موجبات توانايي تحليل و انتخاب سياستها را فراهم ميآورند.
با اين تلقي ايده سياست با ايده مفاهمه فهم و مفهوم ميشود. اين ايده در چرخه فهمپذيري قرار دارد و در همين چارچوب تداوم جاودانه مييابد. بر اين مبنا جامعه سياسي در سياستها به فهم و زبان مفاهمهاي نيازمند است. بنابراين اگر اين قابليت در جامعه سياسي به وجود نيايد، نگراني در وضع كنوني و آينده گفتگو به وجود خواهد آمد و سياستمدار بايد در مسيري از گفتگو حركت كند كه سياست مفاهمهاي مبناي هرگونه گفتگو قرار گيرد. با وجود اين مردان سياسي بايد در همه حال ايده سياست مفاهمهاي را بخاطر بسپارند تا در فن حكمراني از افهام متفاوت استفاده كنند.
سياستهاي مفاهمهاي در جهان كنوني سازهاي شناور و سيالند كه در جامعه سياسي از انعطاف لازمي برخوردارند. اين سياستها به سياستمداران فرصت برابر براي تصميمسازي و تصميمگيري ميدهند كه شتابزده عمل نكنند و تصميمي به مثابه خرد اتخاذ كنند.
سياستهاي مفاهمهاي، ساختاري از فهم، مفهوم و راهبرد عقلاني را ترسيم ميكنند. اين سياستها در عين معقول بودن با ويژگي حسي طراحي ميشوند. از سوي ديگر در اين سياستها لايههاي مختلفي وجود دارد كه به تدريج با بازگشايي شناخته ميشوند.
سياستها به دو لايه روشنايي و تاريكي تقسيم ميشوند. سياستهاي روشنايي از نوع مهياري بوده و تاريكي ريشه در ناداني دارند.
با اين اصل سياستها به دو بخش دانسته و نادانسته تقسيم ميشود. سياستهاي دانسته به حقايق سياسي معطوفند و سياستمداران آنها را با آگاهي ساختهاند. سياستهاي نادانسته نيز يا در راه دانايي قرار دارند يا به كلي از اين ويژگي محرومند و به سياهچاله سياسي ميروند.
سياستهاي مفاهمهاي رگه فكري دارند و در سير چندوچون خردي به كمال ميرسند. اين سياستها خود را با خرد پيدا ميكنند و نفوذ خود را با پيدايي نشان ميدهند و سيطره خود را به آرامي در جهان پيرامون ميگسترانند.
سياستهاي مفاهمهاي ساختار و ماهيت فكري دارند و منطق فكر در تمامي جوانب آن حاكم است. در اين سياست كسي پيشرو است و ميبرد كه از امكانات بيشتر و فراگيرتري برخوردار باشد. ذهن با اين سياست شكوه و عظمت پيدا ميكند و خود را در ناپيداييها مشاهده خواهد كرد.
ايده سياست مفاهمهاي مبناي مناسبي براي عقلانيت حكومت است و مشروعيت و كارآمدي حكومت در اين تراز سنجيده ميشود. حكومت با اين مقياس توانايي مفاهمهاي و فهمپذيري خود را نشان ميدهد و ارزيابي عقلاني ميشود. در اين صورت هر چه سياستها با مردم سازگارتر باشند به مراتب تناسب مشروعيت و در نتيجه كارآمدي حكومت بالا ميرود.
در اين سياستها روابط بينالملل با چرخه فهمپذيري توجيه ميشود. اين فهم موجب ميشود كه ايده سياست مفاهمهاي شكل گيرد و سياستمداراني با اين ويژگي بر سر كار آيند و به احياي حكومت و جامعه سياسي در سطح محلي، ملي و بينالمللي بپردازند. اگر حكومتي فاقد سياستهاي مفاهمهاي باشد، سازههاي مشروعيت و كارآمدي آن سست ميشود. ضمن اينكه انسان به فكر، منطق و اميد به آينده زنده است. آينده در هر وضعي حق حيات ويژه براي انسان امروز دارد. اگر آينده انساني نباشد، امروز پوست نمياندازد و در نتيجه فربه و نيرومند نميشود و منطق حكومت و سازمان دولت و فن حكمراني به تدريج دچار فرسايش ميشود و از مشروعيت و كارآمدي ميافتد و اميد از ميان ميرود و نااميدي سايه ميگسترد و حيات معقول رنگ ميبازد.
سياستمدار به لحاظ توانايي در اداره كشور با ايده سياست مفاهمهاي ميزان و آزموده ميشود و اشتباههاي او به حداقل ممكن ميرسد. اين سياستها مبنايي براي مشروعيت و كارآمدكردن حكومت به شمار ميروند. يعني سياستهاي مفاهمهاي سرآغاز مشروعسازي و كارآمدي حكومت محسوب ميشوند كه با نبودش مشروعيت و كارآمدي حكومت از ميان ميرود.
سياست امروز فاقد ايده مفاهمه و منطق مفاهمهاي است. اين سياست در كوره راه ويرانهها ميرود و بدون آن كه گامي به پيش نهد. در اين سياست مدل درجا دويدن يا به دور خود چرخيدن تجربه ميشود، هرچند ممكن است خستگي به دنبال داشته باشد، ولي نتايج دفاعپذيري ارائه نميشود. مانند آنچه كه كساني در گفتار و نوشتار «سد لفور» را «سد البرز» ميخوانند و مينويسند، ولي در لفور كسي اين سد را به اين نام نه ميخواند و نه مينوسد و به كلي نامي ناآشناست.
سياستهاي مفاهمهاي ممكن است در حكومت به حكمت آراسته شوند و شايد در تضاد با آن قرار گيرند. نكته مهم دانستن چندوچون اين سياستهاست تا شهريار و شهروند را از تاريكيها نجات دهد.
سياستهاي دانسته به رحمتي حكمت آميختهاند و در حالي كه سياستهاي نادانسته با خشم نادانسته گسترده شدهاند. سياستهاي دانسته به شكل محلي، ملي و بينالمللي خواهند بود و در همه سطوح نقشآفريني ميكنند. اين سياستها در هر سطح سياستمدار خود را تعريف ميكنند تا تناسبي ميان سياستها و سياستمدار برقرار شود. بر اين اساس در هر سطح بايد تحديد حدودي صورت گيرد و چارچوبي براي آنها مشخص شود. اگر چهارسوي عمل سياستمدار با سياستهاي قانوني مشخص نباشد، او به ياغي تبديل ميشود و مهار او دور از ذهن يا ناممكن خواهد بود.
ايده سياست بنيادين با سياستگذاري، سياستهاي قانوني به شمار ميرود. از اين رو كار سياستمدار اجراي قانون است. او هم بايد قانون را بشناسد و هم مجري و مدافع آن باشد. مشكل اين است كه سياستمدار امروز نه سياست را ميشناسد و نه قانون را و نه چيزي از اجراي آن ميداند. او اكنون در گردابي به هم فشرده فرو رفته و بدون آنكه بداند در چه راهي ميرود. سياستمدار بايد حكمت سياسي را به رحمت سياسي بداند و تلفيقي بين حكمت، رحمت و قدرت سياسي ايجاد كند. او بايد بداند از كجا و چگونه آغاز كند و چه سياستهايي را در دستور كار قرار دهد كه در آن امكان مفاهمه و فهمپذيري وجود داشته باشد.
در سياستهاي مفاهمهاي بايد از زمان حال گذر كرد و به آينده پيوست. اين سياستها در واقعيت عملي به آينده معطوفند. يعني سياستها گرچه براي حال نوشته ميشوند، ولي نگاهي به فرداي ناآمده دارند. با اين سياستها در جامعه سياسي حيات جريان مييابد و به تدريج روح تازه دميده ميشود.
سياستمدار بايد زبان مفاهمه را با الگوي فهمپذيري بداند و جهان سياست و مردان سياسي را به قدرت معطوف به تفكر بشناسد و با واقعبيني با آن مواجه شود. اكنون جهان سياست بيمار است و بايد با بازانديشي در آن اصلاحي صورت گيرد. اين بيماري نشان از بيماري فرهنگ آموزش است.
سياست مفاهمهاي زبان خود را دارد كه با آن گفته و نوشته ميشود. با اين تلقي كسي اين سياست را ميداند و جوانب مختلف آن را ميشناسد كه زبان آن را شناخته باشد. زيرا زبان سياست، ادبيات مفهوميِ فهم سياست را در جهان سياست منعكس ميكند.
سياستمدار امروز بايد انساني زيرك و باهوش باشد و از فرمان عقل پيروي كند. او بايد جامعه سياسي را به سمت عقلانيت بخواند تا انسان سياسي به سر عقل آيد. مشكل اين است كه سياستمدار امروز خود به سر عقل نيامده تا انسان سياسي را به خردمندي بخواند. با اين فهم سياستمداري كه دشمن است يا دشمنسازي ميكند، او دچار مرگ زود هنگام شده است. زيرا سياستمداري دوست همه است كه با دوستها زندگي كند و به تدريج دشمنيها را به دوستي تبديل نمايد. اگر در او اين قابليت نباشد و بهجاي دوستي بر دشمني بيافزايد، بايد او را با اين تصور عاميانه از دستور سياست و چرخه حكمراني دور انداخت.
جهان امروز مجموعهاي از سياستها و حماقتها به هم پيچيده است. اكنون هر دو ويژگي در لايههاي سياست قانوني ديده ميشوند. يعني سياستها و حماقتهاي با قانون و اجراي آن سروكار دارند و در جامعه سياسي تأثير مشابه برجاي ميگذارند. بر اين اساس انسان امروز با مجموعهاي از سياستهاي قانوني و حماقتهاي قانوني مواجه است.
جهان سياست، دريچهاي از سياستهاي انساني است. اين جهان بايد با سياستهاي خود شناخته شود. اگر كسي تصوير درستي از جهان و سياستهاي جهاني نداشته باشد، او در جهان سياسي زندگي نميكند و ايدهها و باورهاي او مصرف سياسي نخواهند داشت و بيهوده چانه ميزند.
انسان امروز براي شناخت جهان بايد با آن مواجه شود و فهم سيال و منعطفي از آن به دست آورد. اين فهم در گرو فهم ماهيت انساني در جوانب مختلف است. به هر حال اگر فهمي از جامعيت انساني به دست نيايد، هم فهم جهان به دست نميآيد و هم اين فهم به تنهايي كاربردي ندارد.
فهم جهان همراه با فهم انسان موجب ميشود كه مفاهمه انساني به وجود آيد و در نتيجه انسانها براي همديگر در حوزه عمومي قابل تحمل شوند. اگر تحمل انسانها به دشواري صورت گيرد، نشان از شكل نگرفتن مفاهمه انساني در ابعاد مختلف حكمراني است.
انسان امروز بيش از هر زمان ديگر به مفاهمه انساني نياز دارد تا زندگي سخت را نرم كند. اين زندگي امروز سخت و نفسگير شده و در حوزه حكومتي و شهروندي به انعطاف بيشتري نياز دارد. البته نرمي اين سياستها با ايده سياست مفاهمهاي در حوزه ملي و روابط ميان ملتها ممكن ميشود.
انسانها ناخواسته در حوزه عمومي از هم فاصله گرفتند و تصوير درستي از يكديگر ندارند و راز اين دوري در درك نكردن متقابل است. از اينرو براي درك انساني ناگزير از مفاهمه و جريان چرخه فهمپذيري در حوزه انساني است. بر اين مبنا هم بايد مفاهمه انساني تقويت شود و هم راهكاري براي فهمپذيري به وجود آيد و هم سياستهاي مفاهمهاي در دستور عمل سياستگذاري قرار گيرند تا كمي از رنجهاي انسان سياسي كاسته شود.
انسان امروز هرچند از سياست چيزي ميداند، ولي نميداند كه چه ميداند. او دانستههاي خود را نميشناسد و داشتهها و نداشتهها براي او يكسانند. رنج بزرگ انسان امروز اين است كه نميداند چه از جهان، سياست و سياستهاي انساني ميداند تا بداند كه چه نميداند. شايد اوضاع نابسامان كشورهاي مختلف در فقر دانايي سياستها و سياستگذاريهاست كه شهروندان را در گردابي به هم فشرده به سمت مرگ دانايي و توانايي كشانده است.
سياست بيمار ناشي از فرهنگ سياستي بيمار است كه ناخواسته جامعه سياسي مشابه ميسازد و در نتيجه با آن انسان بيمار ساخته ميشود. اين انسان چه زندگي كند و چه بميرد، وضع براي او يكسان است. او به هر حال وجودي ندارد و بود و نبودش در چرخه حيات معقول يكسان است.
سياست بيمار علاوه بر انسان بيمار، نظام حكمراني مشابهي به وجود ميآورد و در نتيجه كشوري بيمار ايجاد ميشود. در اين كشور چيزي در جاي خود قرار ندارد و همه امور به هم آميخته شدهاند و زندگي و مرگ را در تراز واحدي قرار دادهاند. با اين سياستها كسي پاسخگو نبوده و هر اتفاقي كه افتاده به هر حال رخ داده است. اين شيوه به هرج و مرج جامعه سياسي دامن ميزند و فقر و غارت از طريق رشوه و اختلاس تا استخوانهاي شهروندان را ميسوزاند. در اين صورت جامعه بيمار به سه ويژگي فقر عمومي (فاصله خاك تا ماه فقير و غني) رشوه (مديريت ناسالم و بيمار بانگي دولتي و خصوصي) و اختلاس مديران حكومتي (فقر شرم و حياي سياسي و در نتجه مرگ انصاف سياسي) در سطوح مختلف شناخته ميشود.
با اين سياستها شهروندان نميدانند كجايند و به كجا ميروند و چه بايد بكنند؟ اين سياستها انسانها را دچار سرگرداني ميكنند و در نتيجه آشفتگي بر سراسر كشور سايه ميافكند. در اين كشور سياستهاي بيمار چنان رخنه ميكنند كه چيزي براي شيفتگي وجود ندارد و هر چه هست همه آشفتگي است. بنابراين لازم است سياستمداران به سر عقل آمدن سياسي و اقتصادي را تجربه كنند و از خردمندي نهراسند و سياستها را به پشتوانه عقلانيت سياستگذاري، اجرايي و نظارت برنامهاي و مالي كنند.
سياستهاي بيمار در نهاد خود سياستهاي محلي، ملي و بينالمللي را دچار مشكل ميكنند و نشان ميدهند كه نقشه واحدي براي اداره امور كشور وجود ندارد و مديريت كشور دچار روزمرگي شده است. شايد از اين جهت كه سياستها معطوف به آينده نيستند و از نوع نوك دماغي به شمار ميروند.
انسان امروز به احياي انديشه سياسي، اقتصادي و اخلاقي نياز دارد كه با انديشيدن در سياستها ممكن ميشود. با اين تلقي در جامعه انساني بايد دو اتفاق بنيادي رخ دهد: يكي اصلاح سياستها و رو آوردن به سياستهاي مفاهمهاي و ديگر اصلاح سياستمداران تا ميان سياستها و سياستمداران حداقل توافقي وجود داشته باشد. با وجود اين بايد دانست كه سياستهاي مفاهمهاي چگونه سياستي بوده و چه نقشي در جامعه سياسي و بينالمللي ايفا ميكنند.
سياستهاي مفاهمهاي سازههايي از حيات معقول و محسوس ناشناختهاند و كمتر در حوزه سياسي و حكومتي ديده ميشوند. اين سياستها سيال، منعطف و سازگارند و دوستي را بر دشمني برتري ميدهند.
سياستهاي مفاهمهاي زندگي را در جامعه سياسي نرم و روان ميكنند و دشواري زندگي را براي شهروندان تسهيل خواهند كرد. اين سياستها در سطوح حاكميت، حكومت و حكمراني نقش ايفا ميكنند و تلاش خواهند كرد كه بر سر خشمها، مهر، دوستي و نيكي بپاشند.
با اين رويكرد سياستهاي مفاهمهاي با چند اصل عمومي شناخته خواهند شد:
الف) عدالت را همزمان بايد در حكومت و جامعه انساني توجيه كنند و مبناي حكمراني را ميانهروي براساس قانون اساسي و عادي قرار دهند.
ب) به دنبال برابري و انصاف در حكومت و جامعه باشند تا حكومت و جامعه بنيادين به مثابه انصاف عقلي برپا شود.
چ) فرصت برابر انساني به همه شهروندان در تصميمگيري سياسي، اقتصادي و ديگر امور انساني داده شود.
د) امكان زندگي به شكل متعادل در جامعه سياسي به وجود آيد و موانعي كه در جامعه موجب هرج و مرج سياسي ميشود و قدرت سياسي و منافع شهروندي را تهديد ميكنند از ميان برداشته شوند.
در سياستهاي مفاهمهاي چند ويژگي كلي وجود دارد:
1- اين سياستها فهمپذيرند و در امكان مفاهمهپذيري قرار دارند و اين امكان در هيچ مقطعي فرو كاسته نميشود.
2- پيششرط اين سياستها معقوليت همراه با مقبوليت است كه در آنها بايد خردپسندي و مردمپسندي همزمان وجود داشته باشد.
بر اين مبنا سياستمدار بايد چند ويژگي اساسي داشته باشد:
1- فهم سياسي از جامعه سياسي و سياستها و روابط ميان ملتها داشته باشد و نوسازي اين فهم را در جامعه بنيادين در دستور قرار دهد.
2- خردمند باشد و در سياستسازي و تصميم سياستي به خردمندي عمل كند.
3- زيركي و هوشياري خود را تقويت كند و تصميمهاي سياسي در اداره امور كشور بگيرد.
4- به سر عقل آمدن سياسي را تجربه كند و مبناي عملش عقلانيت سياسي باشد.
5- قدرت فهم، تجزيه و تحليل سياستها و درك روشن از كشور و جهان داشته و از جهانبيني فراختري برخوردار باشد.
6- با سياست مفاهمهاي به دنبال همگانيكردن اين فهم برآيد و جريان فهمپذيري را در جامعه سياسي تقويت كند.
7- سياستهاي مفاهمهاي را در لحظات سياسي تبيين عقلاني- منطقي كند كه رگههايي از آن در كتابهايي مانند «تالار آگاهي و گواهي، حكومت قانون، پژوهشهاي حكومتي و مباحثي در منطق حكومتي» بيان شده است.
8- سياستمدار بايد بداند كه اساس حكمراني براي انسان سياسي است و در هر وضعي انسان موضوع اصلي سازمان حكمراني است. اگر او از دستور بيفتد، كار و بيكاري يكسان است.